هوا به شدت مه آلود بود و باران تندی می بارید برف پاکن ماشین کند تر از آن آن بود که بتواند امکان دیدم را به سادگی فراهم کند و بخار داخل ماشین هم مزید بر علت شده بود مجبور بودم با حداقل سرعت حرکت کنم ساعت دو بعد از ظهر بود که دفترخانه را ترک کردم امروز مراجعه کننده چندانی نداشتم به یادم آمد که باید در بین راه نان تهیه کنم ماشین را کنار خیابان پارک کردم و بخاطر بارندگی شدید با سرعت به طرف نانوایی سنگکی آنطرف خیابان دویدم وقتی زیر سایه بان جلو نانوایی قرار گرفتم از تماشای بارش باران احساس خوبی داشتم سه چهار نفر در صف جلوتر از من ایستاده بودند نانوا دو تا نان را که از تنور بیرون آورده بود جلو پیشخوان انداخت در یک آن پسر بچه ده دوازده ساله ای که خارج صف زیر باران ایستاده بود دستش را روی نان ها گذاشت.
نانوا که بالای سر او ایستاده بود پرسید دو تا ساده می خواستی ؟
و پسرک که انگار سوال نانوا را نشنیده بود در جواب او پرسید: آقا این نان ها صلواتیه ؟!
خواستم با اشاره به نانوا بفهمانم من پول نان پسر بچه را حساب می کنم که قبل از هر گونه عکس العمل من نانوا سرش را به علامت تایید او تکان داد و یک عدد مشمع هم روی میز گذاشت تا نان ها خیس نشود پسربچه نان ها را برداشت و به سرعت دور شد ...
- ۹۹/۱۱/۱۵