همین دیروز بود که با همسرش به دفترخانه آمده بودند قد بلند با چادر و مقنعه مشکی متانت و سنگینی خاصی به او می داد ضمن اینکه آرامش عجیبی در چهره اش داشت.
خیلی تکیده تر و رنگ پریده تر از روز قبل به نظر می رسید به نظرم عمل جراحی سنگینی که فردا در پیش داشت تنها چیزی بود که ابدا نگرانش نمی کرد.
به آسانی در مورد مرگ قریب الوقوع اش و احتمال آن در جریان جراحی دوباره زیاد بود صحبت می کرد وجود مادر و .., داشتن دو فرزند دختر و پسر 14 و 15 ساله هیچکدام موجب نشده بود تا تنهایی خودش را فراموش کند می گفت خیلی زود و با اصرار پدر به عقد شوهرش در آمده و مرد در همان سالهای اولیه زندگی سرمایه اش را از دست داده و بخاطر ورشکستگی او به ناچار خانواده پدری از عهده مخارج زندگی شان درآمدند.
اما با این حال بی مسئولیتی و بیکاری و بی عاری همسرش باعث شده بود زندگی شان با همان وضعیت و وابسته بودن مالی ادامه پیدا کند تا جایی که پس از فوت ناگهانی پدر و علیرغم تحمل ضایعه از دست دادن او شوهرش هر روز بیشتر از پیش او را برای مطالبه ارث میراث تحت فشار قرار داده است.
اگر چه باور تنهایی در لحظه های مرزی زندگی برای انسان طبیعی است اما انگار او خیلی زودتر و در سن جوانی به این باور رسیده بود.
به نظرم هیجده سال زندگی مشترک با مردی که در بحرانی ترین شرایط زندگی و در زمانی که او با مرگ تنها یک قدم بیشتر فاصله ندارد با خونسردی تمام و با اصرار از او می خواهد تا با حضور در فترخانه از همه حق و حقوقش صرفنظر کند بسیار تراژیک تر از خود مسئله مرگ است .
- ۰۰/۱۲/۰۳